پايي كه جا ماند يا دلي كه جا ماند؟

ساخت وبلاگ
چهارشنبه بود...يكي از روزاي مقدس

داشتم اماده ميشدم برم بيرون و دوباره يه زندگگي پر از شادي رو شروع كنم

آخه قرار بود بازم ببينمش

بند بند وجودم از عطش ديدار سرشار بود و قلبم داشت بهم نهيب ميزد كه با اين عشق اگه وصل و ديدار مهيا نشه كم مياره

دستي به موهام كشيدم و براي آخرين بار خودمو تو آينه برانداز كردم

ياد سي سال پيش افتادم

اولين قرارمون

اونروز هم با همين اشتياق حاضر شدم ...

دل تو دلم نبود...لباس تميزي رو كه اتو كشيده بودم و تو ادكلن غرقش كرده بودم اماده كردم

صورتم رو صفا دادم و با انواع كرمها و افترشيوها بزكش كردم

ده مدل مو رو امتحان كردم و سر آخر يه مدل فرق كج رو كه بنظرم جذاب بود روش پياده كردم

يه ربع زودتر از قرارمون رسيدم و منتظر شدم...دوست داشتم خراميدنشو ببينم ... متانت و وقارش رو...آخه خيلي در وصفش شنيده بودم و انتظار داشت خفم ميكرد...

روي يه صندلي تو پارك نشستم و غرق در افكارم شدم كه يهو ديدمش...تشخيصش كار سختي نبود...سرو خرامان من از دور هم به زيبايي پرنسس ها بود...اروم و با طمأنينه قدم ميزد...خنده روي لبش از اون فاصله قابل تشخيص بود و جذابيت صورتشو صد برابر كرده بود

اروم به سمتم قدم برميداشت و من ديگه نايي براي سرپا ايستادن نداشتم...پايي كه جامونده بود از حركت كردن

نزديكم كه رسيد سلام كردم و اروم دستاشو گرفتم داغي عشقي تو تموم وجودم ريشه كرده بود و از درون ميسوختم

وقتي ميخنديد لب بالاش يه چروك دوست داشتني داشت كه دلمو ميبرد...نوع خنده هاش خيلي خاص بود..ازون خنده ها كه ميتونست حتي رأي يه پادشاه رو براي فتح كشوري وتو كنه

اونروز خيلي با هم حرف زديم و خيلي قولها به هم داديم ....

از اون روز سالها گذشته و من هنوز هم براي ديدنش مثل روز اول شوق دارم...

عصامو از گوشه اتاق بر ميدارم و بهش تكيه ميدم...بايد برم...آخه امروز روز اردوي مشترك خانه سالمندانه...دلي كه جاماند

الان خوبم...
ما را در سایت الان خوبم دنبال می کنید

برچسب : پايي,ماند,دلي,ماند؟, نویسنده : bimokhatab بازدید : 1321 تاريخ : يکشنبه 29 مرداد 1396 ساعت: 16:35