اصلا واه اي براش متصور نيستم.اصلا نميخوام بنويسم اصلا نميتونم حرف بزنم و انگشتام بي اختيار تايپ ميكنن
امروز بدترين روز عمرم بود بدترين روز بدترين روز حتي بدتر از گذشته ها كه واقعا گذشته ها در برابر اين درد هيچ بود
نميدونم كلماتي كه مينويسم درسته يا نه فقط ميدونم كه سخت ترين دردها رو تو قلبم حس ميكنم
بدترين شكاف رو تو قلبم ميبينم...تمام حسم زير سوال رفت. تمام وجودم درگير شد...
وقتي تو اورژانس دكتر ازم پرسيد كجات درد ميكنه نميدونستم كدوم قسمت رو بگم قلبم؟ مغزم؟ احساسم؟وجدانم؟
كدومش؟
واقعا من اينقدر پست بودم و حقير و ناچيز؟
از خدا دو چيز ميخوام كه اوليش موندن و خوبي توست
و دوميش تحمل و صبر كه اگه نباشي كه اگه تركم كني به باد فنا ميرم
دوستت دارم از همه وجود و اعماق دلم اميدوارم حسمو درك كني
نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۶ ساعت 11:28 توسط : khdm | دسته :
الان خوبم...برچسب : حال, نویسنده : bimokhatab بازدید : 1375